این روزها...

میدونین خیلی غم دارم همش...منتظر بودم یه اتفاق خوب بیافته و بعد بیام ازش بنویسم ولی خب نمیافته که...نمیدونم چرا همیشه وقتی یه اتفاق بد میافته بعد پشتش همش چیزای بد پیش میاد!...آخر ترمه  همه ی امتحانامون افتاده این آخرا...درسهای ترممون با درسهای بیمارستان تداخل داره و همش مجبورم درسهای بیمارستانو میس کنم...یکی از استادامون که خیلی دوستش داشتم و به شدت ماه و دوست داشتنیه دوبار تا حالا اومده و همش از شانسم مریضهای منو پرسیده و من هیچکدومو مسلط نبودم...نه اینکه دوس نداشته باشم مریضهامو بپرسنها...اتفاقا" عاشق اینم که مرکز توجه باشم!!!ولی خب نمیخوامم خنگ باشم دیگه!:|...وااای یه اعتماد به نفس خوبی میده ادم بلد باشه و هی تند تند جواب بده!یه احساس فوق العاده و یونیکه است به نظرم!

تازه امتحان دارم و هیچی بلد نیستم باید الان بشینم قشنگ روش فوکوس کنم ولی کتاب رو نگاه میکنم دلم میگیره...بخشی که کلی واسش آرزو داشتم و به شدت دوسش داشتم مثل برق گذشت و من اصلا" نفهمیدم چجوری تموم شد... تازه فردا اخرین روز بخش داخلیمونه و باز بیشتر دلم میگیره! و کلی اتفاقای بد دیگه که فک میکنم بهش مخم سوت میکشه...وای آخه چرا انقدر دپرسم من!اختلال هورمونی هم ندارم نمیدونم چرا انقدر غمگینم این روزا!!!

امروز یکی از فلوهامون(دانشجوی فوق تخصص) بهم میگه فکر کنم تو باید درست خوب باشه!گفتم نه اتفاقا" درس خون نیستم اصلا"!!بعد میگه چرا خانوم دکتراونهایی که چپ دستن و اونهایی که عینکهای ته استکانی دارند معمولا" درسشون خیلی خوبه که...نمیدونم در من چی دیده آخه فکر کنین من نه چپ دستم و نه عینک دارم!!!:|...ولی خب مستعد درسخونی هستما چون چشمم یکم ضعیفه!:| 

اینو داغ داغ تا نوشتم پست کردم!چون به شدت از اینکه پست غمگین بذارم بدم میاد و میدونم یه بار دیگه بخونمش از گذاشتنش پشیمون میشم!!فقط گذاشتمش که بگم زنده ام مثلا!!!آخه اینجوری هروقت به این پستم نگاه کنم باز دلم میگیره و بیشتر یاد بدبختی هام میافتم!امیدوارم زود یه اتفاق خوب پیش بیاد یه پست خوب و شاد بذارم!!:(

satisfaction!

 من ادم خیلی مذهبیی نیستم ولی معتقدم یه چیزایی هست که جدای از دین و مذهب واقعا" جزو خصایل بد اخلاقی هستند و شاید دین اومده تا به مردمی که هیچ ذهنیتی نسبت به کار خوب و بد نداشتند کمک کنه و جهت بده و برای حمایت از افراد بوده...خصوصیاتی که به شدت هم برای خود فرد و هم برای اطرافیانش آزار دهنده میشه ...یکیشون حسودی!...من به شخصه به عنوان یه موجود حسود میتونم گواهی بدم که چقدر آزار میبینم و چه حس بدیه!البته من به همه حسودس نمیکنما!خودم هم نمیدونم چی میشه که حسود میشم و کی ها در این حوزه ی حسادتم قرار میگیرن ولی خب یهو پیش میاد!...گرچه به یارو هم آسیب نمی رسونم ...یعنی خوشحال باشم که چیز بدی نیست و اسمش رو میتونم بذارم الان رقابت؟!!آخه میگن رقابت خوب و پیش برنده است وباعث میشه آدم خودشو جلو ببره ولی حسادت بد و مخربه!:|  

بذار بگم الان در همین لحظه به چی حسودیم شد که اومدم این پست رو زدم و از بیمارستانم نمینویسم استثنائا"! 

ببینین من تقریبا" اگه خدا بخواد و عمری باقی بود دوسال و نیم دیگه تموم میکنم خب؟!...الان تو فیس بوکم دیدم یکی از رزیدنتهای سال دوممون هست که فقط دو سال از من بزرگتره!آخه چجوری خونده؟!!حالا اون مستقیم از عمومی اومده تخصص ولی من که استریت نمیشم که... فکر کن عملا" با این که از نظر سنی از من فقط دو سال بزرگتره ولی از لحاظ علمی حداقلش شیش هفت سال ازم جلوتره!خب من تا الان فکر نمیکردم خیلی بزرگم خدایی!ولی الان یه ذره دارم احساس میکنم سنی ازم گذشته و هیچکار نکردم!!!

گرچه میدونین زیادم دوس ندارم زودتر درسم تموم شه و این دو سال بگذره...خب همچین آینده ی روشنی نمیبینم که بخوام زودتر بهش برسم!تازه همینجوری استیجری هم خوش میگذره نمیدونم چرا همه میگن بدترین دوران استیجریه!!یکم بهمون زور میگند و بیگاری میکشند و گیج میزنیم ولی خوبیش اینه که نه قدر فیزیوپاتی وعلوم پایه بوقی و نه اندازه ی اینترنها انتظار دارن همه چیزو همه کارو بلد باشی...  

درهر حال من همینجوری هم با همه ی بدی ها و خوبی های هم تو زندگیم خوشبختم چه فرقی میکنه چه مقطعی باشم و خیلی چیزای دوست داشتنی دارم که یه روزی داشتنشون رو تو خواب هم نمیدیدم و قشنگ حس میکنم خدا همه جوره هوامو داره و دو دستی نگهم داشته و هرجا هم که با کله رفتم تو دیوار آخرش فهمیدم یه خیرم توش بوده!...شمام اگه همچین حسی دارن خوشبختین!نمیدونین بعضی ها حتی تو بهترین موقعیت ها هم قدر نمیدونن و آروم نمیشن... 

مثلا" این رزیدنته که میگم و همه آرزو دارن جای اون باشن همش بهمون میگه شما اشتباه منو نکنین هر قدر که شده بمونین و فقط برید یه رشته ای که مریض نبینین...و هر مهری از رزیدنتهای رادیولوژی میبینه کلی واسمون روضه میخونه!!!

وااای من امتحان دارم و نشستم دارم این شرو ورا رو مینویسم!راستی بخش جدیدمون خوبه!یکی استادامون خیلی ماهه یعنی این حرف میزنه ما همه از خنده میافتیم زمین و اشکمون در میاد!روز اول اومده بود همه جمع شده بودیم دورش...من سرم پایین بود داشتم یه چیزی مینوشتم گفت این خانوم استیجرمونه؟!من نمیدونستم با منه اصلا"! رزیدنتمون گفت بعله استیجره...یکم سکوت کرد و میخواست دعوا کنه و یه چیزی بگه!بعد گفت آخی کوچولوئه دلمم نمیاد بهش چیزی بگم!!...بعد من دیدم همه میخندن سرمو بلند کردم دیدم منو میگه!!:|

my dear sister!

وااای نمیدونین چی شد!الان سه روزه غروبها هی فشار خواهرم میره بالا هیفده هیجده و به زور زیر زبونی میاره پایین وهرچی بهش میگم بیا ببریمت دکتر میگه نه چیزی نیست...تا اینکه امروز یه سردرد شدید گرفت و تهوع و استفراغ و تنگی نفس شدیییید...گرفتیم دیدم فشار با سه تا زیر زبونی بیسته و دیگه خودش گفت ببرینم دکتر دارم میمیرم...یه کلینیک هست نزدیک خونمون اول بردیمش اونجا گفتیم شاید یه چیزی داشته باشه بتونه زودتر پایین بیاره...رفتیم تو دکتره عمومی بود بیچاره یه کتاب از این خلاصه ها هم جلوش باز بود داشت میخوند...خیلی خوشحال از ورود مشتری!گفت بله بفرمایید...خواهرم گفت من پشت سرم درد میکنه ...اونم داشت میگفت بعععله!قولنج یک بیماری بسیار شایعیه که...خواهرم گفت من خونه فشارم رو گرفتم دیدم بیسته!گفت نهههه اشتباه میکنین امکان نداره!مامانم گفت آقای دکتر دختر منم خودش پزشکه...اومد فشارش رو گرفت گفت خب من نمی تونم کاری بکنم همین الان ببرینش اورژانس باید بستریش کنین! و بیچاره بعد گفت نه همکاریم کاری نکردم و منشیش هم صدا کرد که ویزیت رو پس بده...بعد حال خواهرمم هم بدتر شده بود و دیگه میگفت نمیتونم اصلا" نفس بکشم...

بردیمش بیمارستان قلب خودمون!نگهبانه هم که منو میشناخت تند راهمون داد تو...سرمونو انداختیم پایین همینجوری رفتیم درمانگاه سرپایی حالا یه زنه دیگه هم نشسته یه دکتره بود فکر کنم عمومی بود...گفت بشینین منتظر بمونین...

من گفتم من دانشجوی اینجا بودم و خواهرم هم پزشکه و فشارش بالاست و با سه تا زیر زبونی خونه گرفتیم بیست بود و اینها...بیچاره گفت پس بذارین من یه بار دیگه بگیرم و تند 40 تا لازیکس و یه پروپانولول داد و گفت بشینین تا من دوباره بگیرم!...

حالا نشستیم خواهرم با اون همه لازیکس باید میرفت دست به آب!یه دستشویی داغونم اونجا هست که همه مریضها مرد و زن میرن و میگه من نمیرم!!بهش گفتم بشین من برم ببینم آشنا اینجا نمیبینم یه دستشویی خوب واست پیدا کنم!!خلاصه رفتم تو بخش یه پرستارم نبود!همونجوری داشتم میگشتم دیدم آزمایشگاه بازه!خلاصه به آقاهه مسئولش گفتم من دانشجو همینجام خواهرم میتونه از دستشویی پرسنلتون تون استفاده کنه!!!؟مرده میخندید:)) گفت خواهش میکنم!...بردمش اونجا و یه دستشویی توپی هم داشتن برق میزد آدم دلش نمیخواست بیرون بیاد اصلا!!

بعد حالا فکر کن نشسته بودیم تو انتظار اون رزیدنت بداخلاقه ی بخش قلبمون یادتونه؟!!کیشیک بود داشت میرفت تو اورژانس...نمیخواستم برم جلو خب دیگه کاری از دستش بر نمیاد که!!یهو منو دید نگراااان اومد جلو...منم پاشدم سلام و اینها...گفت چی شده؟!اینجا چیکار میکنی؟!!گفتم خواهرم فشارش رفته بالا و گرفتیم بیست بود و...گفت چییییی؟!خواهرت؟!چند سالشه مگه؟!!گفتم بیست هفت هشت!و با دست نشون دادم...خواهرم هم پاشد اومد جلو سلام علیک...گفت سابقه ی خوانوادگی دارین؟!!دفترچه اش رو بده براش آزمایش بنویسم... گرفت رفت تو اورژانس...نوشت خلاصه تشکر کردم کلی و اومدم...آخی!عزیییییزم!میخواست یه کاری کنه مثلا"!!!:))...

بعد دیگه باز فشار گرفت و نوار قلب گرفتن و آوردیمش خونه!الان بهتره علامت نداره دیگه ولی خب هنوزم فشارش چهارده پونزدهه!وااای دیگه مردیم و زنده شدیم امشب...گفتم الان یه رگ مغزش پاره میشه و کج و لوج میشه!وااای خدا رحم کرد واقعا"...