بزرگ شدن غم انگیز نیست!؟  

هر روز بزرگتر و پیر تر میشیم ولی همه ی غم و غصه اش میمونه برای روز تولد...بچگی هام یه تصور ایده آلی از یه آدم نوزده بیست ساله داشتم ولی الان که بیست و چهار سالم هم شده میبینم هیچی عوض نشدم یا شایدم انقدر کند عوض شدم که خودم هم نفهمیدم...شایدم یه روز ژنجاه سالم شه و باز ببینم کامل نیستم!خب البته با شیش سالگیم شاید فرق کنم ولی نمیدونم چرا احساسم میگه همون شونزده سالگی موندم!!!:))این هفته تولدم بود...تا حالا شده انقدر بخندید که احساس پوچی بهتون دست بده!من همونقدر خندیدم!خیلی خوش گذشت...همش داشتم سورپرایز میشدم چون حقیقتش اصلا" از اطرافیانم انتظار این همه محبت نداشتم!!ظهر میخواستم برم خونه یکی بچه ها گفت میای با هم بریم آموزش؟!منم رفتم... بغل آموزش بیمارستان ما آمفی تئاتره رسیدیم  یکی از بچه ها در باز کرد گفت بیا میخوایم در مورد یه چیزی صحبت کنیم!بعد من با این همه آی کیو بالام باز نفهمیدم همش نقشه است!یعنی اصلا" حواسم به تولدم نبود!بعد رفتم تو یهو همه بغلم کردند و کیک و شمع و کادو و اینها!بعد هم انقدر جیغ جیغ کردیم که همه بیمارستان فهمیدند تولدمه و همه تبریک میگفتند بهم!

اومدم خونه خوابیدم غروب پا شدم دیدم خواهرم برام کیک آورده بعد دوباره جشن گرفتیم همینجوری خونوادگی...بعد هم رفتم فیض بوک و کلی خوچحال شدم و هی الکی ذوق کردم همه بهم تبریک گفتند!من تا قبل دیروز نمیدونستم اینقدر خوچحال میشه اون آدم!اکثرا" خودم هم به هیچکی تبریک نمی گفتم ولی با اینکه آدم میدونه همشو فیض بوک یادآوری کرده و هیچکی یادش نیست بازم خیلی حس محبوبیت به آدم دست میده!

دوبار شمع فوت کردم ولی نمیدونستم چی دعا کنم یعنی شوک بودم اصلا به ذهنم اون لحظه هیچی نمیرسید!فقط گفتم خوشبختی!میدونین گاهی میترسم دعا کنم میترسم یه چیزی بخوام که بعد که بدست بیارم از خواستم پشیمون شم...آرزوی تولدمو میسپرمش به خدا که میدونه یه جوری خوشحالم کنه که تا چند روز تو شوک باشم باز!