شایدم مازوخیسم دارم اصلا"!!

حقشونه بابا!حقشونه!رادیولوژیستها رو میگم!حتی اگه ماهی یه ترلیون بگیرن یا سفر کوچیک کوچیکشون باشه که اخر هفته ها پنجشنبه جمعه برن سواحل کالیفرنیا آفتاب بگیرن!...سخته!نه چون حتما" کلمه به کلمه پزشکی رو جویدند تا قبول شدند!یا نه چون درسهاشون شاید سخت باشه!...واقعا" موندن در رشته ی به این مزخرفی هنریه!هرکی نمیتونه بخدا!

چند نفر حاضرند یه شغل در حد در آوردن هسته ی آلبالو داشته باشن و بعد ماهی هم چند ملیون بگیرند و شاد و سرحال هم بگردند!هر چقدر هم بگن هسته ی البالو در آوردن خییییییلی مهمه!ممکنه یکی از هسته ی البالو خفه شه!!!من که نمیتونم!حالا میخواد رشته ی اول پزشکی هم باشه باشه!یه ماه نشده به پوچی رسیدم!نمیدونم از سر مهربونی یا گشادی بود که همون روز اول گفتن امتحان هم نمیگیریم ازتون!ما هم که دانشجوی نمونه ایم رسما" فقط میخورم و میخوابم دیگه...حتی کتاب دفترم هم از بیمارستان نمیارم خونه!سنگینه!!!همونجا گذاشتم تو فایل و صبح به صبح برمیدارم میبرم سر کلاس و دوباره میذارم سر جاش!

صبح ده پا میشم و نیم ساعت صبحانه میخورم و بعد آرایش میکنم و جوشهامو میشمرم و یواش یواش قدم میزنم به سمت بیمارستان!از بس که این مدت صبحونه میخورم همه صورتم جوش زده!...آخه قبلا" همش دیرم میشد و فقط دو لقمه میخوردم و میرفتم! میدونین معتاد شکلاتم بعید میدونم کسی نوتلا بخوره و معتادش نشه...چیز دیگه هم دلم نمیکشه صبحا... خلاصه وضعیتیه!میدونین دیگه به بدبختی عادت کردم!پنج صبح پا شدن و بدو بدو از یه اتاق به یه اتاق دیگه شرح حال گرفتن و کلی استرس و بعد هم کلی فحش!یه بار هم که یه جا خوش میگذره فکر میکنم یه جزء زندگیم کمه! 

...

 
نیاز به یک کلمه دارم
کلمه‌ اى که مرا از روى زمین بردارد
من مثل ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت
تانکی ست که بر زمین فکرهایم
می چرخد و علامت می گذارد

از روی همین علامت ها
دکتر ، نقشه جغرافیایی روح ام را
روی میز می کشد
و با تاثر
دست بر علامت ها می گذارد: چه چاله های عمیقی 

 شهرام شیدایی  
  
p.s:در زیبایی این شعره همین بس که منو با ذوق ادبی بیست درصد در کنکور جذب خودش کرده!
 

از کرامات فینگیلی ما...

میدونین چی فهمیدم!!؟امروز کشف کردم بیشتر از اینکه بخوام عاشق یکی و قیافه اش بشم عاشق احساس و رفتار و فکرش نسبت به خودم میشم!این خیلی بده ها خیلی!فکر کنین امروز بعد از یه مدت طولانیی یکی رو دیدم که یه عالمه عاشقش بودم و براش میمردما اصلا"!بعد نگاش کردم همینجوری موندم!من چی اینو دوس داشتم!!؟نه قیافه ی درست حسابی داشت نه اخلاقش شبیه اوناییه که من جذبشون میشم...فقط چون فکر میکردم دوستم داره دیگه هیچی نمیدیدم!

تازه بدتر از اون بعضی اوقات هم برعکسه!فکر کن یکی که خیلی داغون باشه و اصلا" محل سگم نذاره بعد من هی برعکس جذبش میشم و تلاش میکنم جلبش کنم و گاهی اوقات جذب نمیشن و گاهی هم جذب میشن و من میفهمم چه غلطی کردم و داشتم چیکار میکردم با این غریزه ی کوفتی!!

به خاطر همینه من هیچوقت رو کسی اصرار نمیکنم!انقدر از این سوتی ها از خودم دیدم که اصلا" به احساسم وانتخابم اعتماد ندارم...یعنی اعتماد به نفسم شده در حد ماشین مشتی ممد علی که نه بوق داره نه صندلی!!!دیگه خودکارم بخوام بگیرم باید از یکی اوکی بگیرم!!!

خب دست خودم باشه بعید نمیدونم با یکی باشم که بیست سال دیگه نگاش کنم ببینم هیچ حسی بهش ندارم و به خاطر بچه هام!! سکوت کنم و هی زجر بکشم!!!بسه فکر کنم!دارم فیلم هندی مینویسم دیگه!!!:))