وصیت نامه!

فکر کنم راهنمایی بودم توی کتابخونمون یه کتاب پیدا کرده بودم به اسم پیراهن یا بلوز شایدم اصلا" تیشرت!...تو این مایه ها...دقیقا" اسمش یادم نمیاد ولی موضوعش زندگی یه زن روستایی وازدواجش بود که آخرش در یک دعوا با شوهرشون...همسر محترم لطف میکرد با قنداق اسلحه میکوبید تو کله ی زنش...بعد هم زنه نمیدونم چه اتفاقی براش میافته که با اینکه زنده بود همه فکر میکردند مرده...از احساساتش در اون لحظات و دروغهای همسرش به مردم و تا دفنش نوشته بود...من انقدر این داستان روم اثر گذاشته بود که این قضیه تا مدت مدیدی یکی از بدترین کابوسهام شد...اینکه یه روز بعد صد و بیست سال خدای نکرده زبونم لال زنده باشم و دفنم کنند!

فکر نمیکردم دیگه تو دنیای مدرن با اینهمه پیشرفت تکنولوژی که مرده رو هم از قبر بلند میکنند و صدای قلب مورچه رو هم detect میکنند اشتباهی پیش بیاد و یه آدم زنده رو دفن کنند!

امروز صبح رفته بودیم بیمارستان دیدیم یه ملتی با لباس سیاه و چشمهای خون گرفته جلوی بخش تجمع کردند...یه مریض سرطانی خیلی بدحال داشتیم که همه انتظار داشتن همین روزها فوت کنه ...مثل اینکه صبح که میرن نبض بگیرند میبینند رفته...رزیدنت سال اولی میاد و یه احیایی هم میکنه ولی چون منیتور قلبی بخش خراب بود از حس ششمش استفاده میکنه و احساس میکنه این داداشمون مرده و میفرسته سردخونه!!صبح که فامیل ها میان ببرنش مرده شور خونه میبینند یارو داره شکمش مثل چرخ و فلک بالا پایین میره...بعد هم جاتون خالی اومدند یه حالی به رزیدنته دادند و به جای مردهه شستنش!!

من که یه فوبی زنده به گور شدن داشتم دیگه اینو دیدم روانم نابود شدها!به بچه ها سپردم حالا نمیخواد نجاتم بدین!ولی جداقل قبل از اینکه بذارنم تو قبر یه چند باری با چوب بکوبین تو سرم مطمئن شین اون زیر زنده با دست و پای بسته پیش کرمها و سوسکها و مارمولکها نمیمونم!!یا حداقل یه حشره کشی تار و ماری چیزی قبل گذاشتنم اسپری کنین اون تو!!! 

جون فینگیلی بخواین الان متاثر شین ناراحت میشما!!

 

خاطره ی دیگران!

 

یه رسمی داریم به اسم پاگشا...به این شکل که وقتی یه عروس دامادی تازه ازدواج میکنند فامیلها دعوتشون میکنن...که مثلا" این زوج های جوون اولها که محجوب و خجالتی هستند پاشون به خونه ی اون فامیله باز شه و خجالتشون بریزه...

یکی از فامیلامون 4 5 ماه پیش ازدواج کرده بود ما باید دعوتشون میکردیم...ما هی منتظر بودیم و دنبال یه فرصت امروز فردا میکردیم... تا چند روز پیش مادرم اینها رو برای دیروز دعوت کرد...تا غروب همه چی رو آماده کردیم و خواهرم  و دامادمون هم گفتیم بیان که اونها تنها زوج جوون نباشن و غریبی نکنند مثلا"!!خواهرم اینها میخواستند یه سر قبلش برن خونه ی مادر پدر دامادمون برای تبریک عید...قرار شد مادر پدر دامادمون هم دعوت کنیم که شب عیدی شمع و گل و بلبل همه با هم باشیم!

حدود هفت هشت مهمونهامون هم اومدند و پسره پزشکه و پارسال تازه تخصص یه رشته ای قبول شده...هی صحبت شد و صحبت شد تا ایشون همچنان داشتند در طی ابراز وجودهاشون یه چشمه ی دیگه از هنرنماییهاشون رو میگفتند!

شروع کرد که آره یه بار 12 شب من(از زبان اون!) تو بخش بودم دیدم اونطرف صدای شیون و گریه و جیغ و فریاد میاد...رفتم دیدم یه دختری رو آوردند کل ایل و تبارش هم دم در نشستند و دارن مثل ابر بهار گریه زاری میکنند...من رفتم داخل دیدم این رزیدنتها همه جمع شدند دورش ...قیافه ی دختره رو دیدم با آرایش آنچنانی شلوار تا کجا...آستین دیگه بالای بازو!پرسیدم چشه این؟!میگن آنوریسم آئورت شکمی!

گفتم جمع کنید این بسات رو...این حامله ست!حالا اونها همه میگن نه دکتر ما معاینه کردیم این دختره و بیـــــــــــب و اینها!!!من گفتم نه یه آزمایش ادرار بگیرین ازش!من اینها رو میشناسم...از دم در اتاق میبینمشون میشناسم!یه بار دیگه یکی اومده بود پدرش به من حمله کرد که نه دختر من پاکه...

ما همه سرمون پایین ...من دیگه ظرف میوه رو برداشتم در لا به لای میوه ها بودم یه جوری خیار پوست میکندم که انگار دارم ذرات اتم رو میشکافم!حالا مامان بابای من هیچی... بابا جان ما جلو دامادمون و خانوادهش از این چیزا نمیگیم که... همش از مطالب عرفانی و فلسفه و مراتب رسیدن به تعالی تعریف میکنیم!کلی رو در بایسییم هنوز!

همینجوری داشت دونه دونه حاملگی های ناخواسته ای که دیده بود تعریف میکرد!!برای اینکه دیگه تموم کنه مامانم میگه بعله خب خیلی دوره زمونه ی بدی شده!

میگه بعله...الان همه ی پزشکها هم اینکاره شدند طرف جیبش خالیه وجدان کاری براش نمیمونه...من میشناسم با 50 تومن درستش میکنن!من فلانجا کار میکردم بهم یه میلیون هم پیشنهاد دادن قبول نکردم!...دخترها ساعت 12 شب میومدن که ما دلمون درد میکنه من میدونستم همه فیلمشونه...!...من واقعا" شرمندم دیگه ادامه نمیدم ولی ایشون هنچنان ادامه میدادند تا کل فساد وفحشا های موجود کشور رو بیان نکرد آروم نگرفت!!!

حالا من سعی کردم در لفافه بگم و یه چیزایی رو اسم نبرم اون کل جزئیات رو توضیح میداد ها...!مامانم میگه از رو سادگیش بود بچه!من میگم از حماقتشه!یکی از مصداقهای هوش اجتماعی اینه که طرف محیط اطرافش رو بسنجه و باهاش تطابق پیدا کنه!هرچقدر هم حرفهاش راست باشه و اینها تو جامعه باشه من که به شخصه دوست ندارم در اولین برخورد منو به عنوان کاشف حاملگی های ناخواسته بشناسند!!... تا ما باشیم زیاد رو حجب و حیای ملت حساب باز نکنیم!نتیجه این شد که ما دیگه رومون تو هم باز شد شدید!در حدی هستیم که دیگه پس فردا میتونیم دست بندارم گردن دامادمون و درباره ی روشهای پیشگیریشون باهاشون گفتمان کنیم!!:))

ع ب ا س ق ا د ر ی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.