خاطره ی دیگران!

 

یه رسمی داریم به اسم پاگشا...به این شکل که وقتی یه عروس دامادی تازه ازدواج میکنند فامیلها دعوتشون میکنن...که مثلا" این زوج های جوون اولها که محجوب و خجالتی هستند پاشون به خونه ی اون فامیله باز شه و خجالتشون بریزه...

یکی از فامیلامون 4 5 ماه پیش ازدواج کرده بود ما باید دعوتشون میکردیم...ما هی منتظر بودیم و دنبال یه فرصت امروز فردا میکردیم... تا چند روز پیش مادرم اینها رو برای دیروز دعوت کرد...تا غروب همه چی رو آماده کردیم و خواهرم  و دامادمون هم گفتیم بیان که اونها تنها زوج جوون نباشن و غریبی نکنند مثلا"!!خواهرم اینها میخواستند یه سر قبلش برن خونه ی مادر پدر دامادمون برای تبریک عید...قرار شد مادر پدر دامادمون هم دعوت کنیم که شب عیدی شمع و گل و بلبل همه با هم باشیم!

حدود هفت هشت مهمونهامون هم اومدند و پسره پزشکه و پارسال تازه تخصص یه رشته ای قبول شده...هی صحبت شد و صحبت شد تا ایشون همچنان داشتند در طی ابراز وجودهاشون یه چشمه ی دیگه از هنرنماییهاشون رو میگفتند!

شروع کرد که آره یه بار 12 شب من(از زبان اون!) تو بخش بودم دیدم اونطرف صدای شیون و گریه و جیغ و فریاد میاد...رفتم دیدم یه دختری رو آوردند کل ایل و تبارش هم دم در نشستند و دارن مثل ابر بهار گریه زاری میکنند...من رفتم داخل دیدم این رزیدنتها همه جمع شدند دورش ...قیافه ی دختره رو دیدم با آرایش آنچنانی شلوار تا کجا...آستین دیگه بالای بازو!پرسیدم چشه این؟!میگن آنوریسم آئورت شکمی!

گفتم جمع کنید این بسات رو...این حامله ست!حالا اونها همه میگن نه دکتر ما معاینه کردیم این دختره و بیـــــــــــب و اینها!!!من گفتم نه یه آزمایش ادرار بگیرین ازش!من اینها رو میشناسم...از دم در اتاق میبینمشون میشناسم!یه بار دیگه یکی اومده بود پدرش به من حمله کرد که نه دختر من پاکه...

ما همه سرمون پایین ...من دیگه ظرف میوه رو برداشتم در لا به لای میوه ها بودم یه جوری خیار پوست میکندم که انگار دارم ذرات اتم رو میشکافم!حالا مامان بابای من هیچی... بابا جان ما جلو دامادمون و خانوادهش از این چیزا نمیگیم که... همش از مطالب عرفانی و فلسفه و مراتب رسیدن به تعالی تعریف میکنیم!کلی رو در بایسییم هنوز!

همینجوری داشت دونه دونه حاملگی های ناخواسته ای که دیده بود تعریف میکرد!!برای اینکه دیگه تموم کنه مامانم میگه بعله خب خیلی دوره زمونه ی بدی شده!

میگه بعله...الان همه ی پزشکها هم اینکاره شدند طرف جیبش خالیه وجدان کاری براش نمیمونه...من میشناسم با 50 تومن درستش میکنن!من فلانجا کار میکردم بهم یه میلیون هم پیشنهاد دادن قبول نکردم!...دخترها ساعت 12 شب میومدن که ما دلمون درد میکنه من میدونستم همه فیلمشونه...!...من واقعا" شرمندم دیگه ادامه نمیدم ولی ایشون هنچنان ادامه میدادند تا کل فساد وفحشا های موجود کشور رو بیان نکرد آروم نگرفت!!!

حالا من سعی کردم در لفافه بگم و یه چیزایی رو اسم نبرم اون کل جزئیات رو توضیح میداد ها...!مامانم میگه از رو سادگیش بود بچه!من میگم از حماقتشه!یکی از مصداقهای هوش اجتماعی اینه که طرف محیط اطرافش رو بسنجه و باهاش تطابق پیدا کنه!هرچقدر هم حرفهاش راست باشه و اینها تو جامعه باشه من که به شخصه دوست ندارم در اولین برخورد منو به عنوان کاشف حاملگی های ناخواسته بشناسند!!... تا ما باشیم زیاد رو حجب و حیای ملت حساب باز نکنیم!نتیجه این شد که ما دیگه رومون تو هم باز شد شدید!در حدی هستیم که دیگه پس فردا میتونیم دست بندارم گردن دامادمون و درباره ی روشهای پیشگیریشون باهاشون گفتمان کنیم!!:))

نظرات 20 + ارسال نظر
محمــــــــدجــــــــواد چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ق.ظ http://www.ghertiii.blogfa.com

خو به حالتون چه دوماد خوبی....
عروس مبارکش باد

لژیونلا چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:57 ق.ظ

با نظر مادرتون موافقم

فائزه چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ق.ظ http://mypositivepoints.blogsky.com/

این آدما خنگن. بزرگم بشن دکتر هم بشن بچه دار هم بشن بازم خنگن....چه حرفایی زده. ای خدا

دکتر اشتباهی چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ق.ظ http://dreshtebahi.wordpress.com/

سلام
خوب بنده خدا دید عروس دوماد جدید دیگه هم تو جمعن.دختر جوون دم بختم که تو جمع هست...دید وظیفه ی پزشکیش ایجاب میکنه که این حرفارو بگه تا فرداروز این معضل واسه خونواده ی خودش پیش نیاد.

حامد چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ http://www.hamedh.com

خب دیگه چه میشه کرد ، دکتره دیگه .
حالا خوبه آدم خوش مشرب و گرمی بوده . من که مهمون میاد میرم یه کنج عزلت کز می کنم بعد مهمونه میگه "خب آقا حامد چه خبر؟فقط جون هرکی دوست داری نگو خبری نیست سلامتی."
والا من چی دارم به پیرمرد شصت هفتاد ساله بگم آخه. ولی اگه بخوام از حاملگی و روش های جلوگیری از بارداری و مواظبت های حین بارداری بگم اندازه یه سمینار می تونم حرف بزنم . ولی خب ، پیرمرد به چه دردش می خوره. تازه بعدشم بابام از خونه میندازتم بیرون.

فارا چهارشنبه 6 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:44 ب.ظ

می دونی چیه فینگیلی جونم؟گاهی فک می کنم نکنه حرفای اینجور آدما غیر مستقیم یعنی اینکه : تو این زمانه گرگ صفت!!چه فرشته ای هستن این آقای داماد! :دی

سوری پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:30 ق.ظ http://nas-nasi1353.blogfa.com/

بعضی از ادما سعی می کنن با تعریف داستانهای جالب مرکز توجه باشن .بعضی هام فکر می کنن چیزی که برا خودشون عادیه برا دیگران هم هست .

یک دوست پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:48 ب.ظ http://http://rezaraeyat.blogfa.com/

سلام
اولا امیدوارم حالت خوب باشد و به سیستم بخش و بیمارستان عادت کرده باشی.
۲- ممنون از اظهار لطفت. بله امتحان خوب شد.
۳- به عنوان یک پزشک نکته مهمی که باید همواره مد نظر قرار دهیم، حفظ راز دیگران است. با عرض معذرت رفتار آن آقای دکتر را اصلا درست نمیدانم، بازگوکردن رازهای بیمارانی که صرفنظر از هرگونه گرایش دینی و نژادی به ما پناه آورده اند، شایسته نیست، آنهم در مورد چنین مسایلی که با عرف جامعه ما همخوانی ندارد.
۴- استادی داشتیم که میگفت ؛من در محیطهای فامیلی به هیچ وجه مریض هم ویزیت نمیکنم، جای اینکارها فقط در مطب و بیمارستان است.؛

Miss.MarY !! پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ب.ظ http://miss-mary.blogfa.com

آخـی ! حتمـاً میخواستـه نشون بده که با شماها صمیمیه و مثلاً باهاتون گرم گرفته بوده بنده خـدا ...
دلم واسه سادگی و حماقتش باهـم سوخت !
ولی فک نکنم قصد بدی داشته
نمیدونـم چرا ولی احساس بدی نداشتم بهش ! درسته منم از این حرفا اصلاً خوشم نمیاد اونم تو جمع ولی خب فینگیلی جون به نظرم زیاد سخت نگیر ! گناه داره آخه !

میثـاق (دانشگاه در ویـترین خاطرات) پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:54 ب.ظ http://binesh-parastar.blogfa.com/

سلام... چه خبــر؟! من هـم از ایـن تیـپ آدما زیـــاد خوشـم نمیــاد. چه معـنی داره یه نـفر تا به یه شغــلی رسیـده بدون در نـظر گرفتـن نــوع محیط (مهمــونی یا پاگشــا) شروع به صحبت در مورد مسـائلی کنه که دور از ادبــه! مثل این می مـونه که منِ تعمــیرکـار بـرم مهمونی و شروع کنـــم: آره! امــروز روغــن موتـور رو اوستـــام به جـای چــای خورد؟!!!!

در مـورد پسـت قبل که فرصت نکــردم نظــر بزارم: واقعـاً همیـن طوره و "پیـشــکسوت" و معروف بــودن الزامــاً نشان دهـنده ی "حـــرفـه ای" بــودن نیسـت.
ممـنون از حــریم جذاب و آمـــوزنـده ی وبلاگــت. از ایـن دست خاطـرات واقعــاً لذت می بــرم. لطفــاً تعـداد پست های صفحــه ی نخسـت را از 2 تا به 8 یا 9 تـا پسـت تغییر بده تا مخاطـبا مجبـور نشـن به آرشیــو مراجعه کنه. در پــناه خــدا.

سلام
مرسی...خواهش میکنم واقعا لطف دارین شما...من به خاطر زیاد شدن بار صفحه و دیر بالا اومدنش تعداد رو کم کردم...وگرنه برام فرقی نمیکنه...ولی خب درست میفرمایین شما هم ...کردمش سه تا چون حداکثر هفته ای بیشتر از سه تا پست نمیذارم...دیگه هفته یه بار رو بیاین دیگه...!!!

LIGHT-THUNDER پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://light-thunder.persianblog.ir/

انگار بیشتر اونا شما رو پاگشا کردن تا شما

حمید پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:06 ب.ظ http://hamidahmadi.blogsky.com

به به عجب پاگشای +۱۸ بوده

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 7 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:29 ب.ظ

سلام
کاملا با شما موافقم

میثـاق (دانشگاه در ویـترین خاطرات) جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 05:29 ب.ظ

سلام... مرسی از توجــهتون. به نـظر من چون قالب وبلاگتــون به اندازه ی کافی سبــک هست زیاد بودن پسـت ها مشکــلی در لــود شدن ایجــاد نمی کنه.

LIGHT-THUNDER جمعه 8 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 07:58 ب.ظ http://light-thunder.persianblog.ir/

انگار تو وب من پاگشا شدین ها ؟
راستی کادو هم میخواین ؟

حالا که اصرار میکنین!دستتونو که رد نمیکنم!!...

دریا شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ق.ظ

خیلی جالب بود

دلژین شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:52 ق.ظ http://drdeljeen.com

واقعا نکته هوش اجتماعی رو خیلی خوب بیان کردین...
بعضیها نمیدونن که هر سخنی جایی داره دیگه

یک دانشجوی پزشکی شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:56 ب.ظ

حالا بار اول بوده اومده خونتون خجالت می کشیده بنده خدا همش از از استرس بوده:دی

محمــــــــدجــــــــواد یکشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://www.ghertiii.blogfa.com

سلام دکتر!!!!
آپم

ریحانه چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ب.ظ http://www.nazaninssss.blogfa.com

سلام خانمی.وبلاگتو دوست دارم.خاطره نویسیت حرف نداره به نظرم کتابش کن .جدا میگم خاطراتت مفیده بیشتر برای بچه های رشته های پزشکی و پیرا پزشکی.من که ارشد ریاضی میخونم واسم جالبه چه برسه به دانشجو های هم رشته ای شما.ندیده دوست دارم .آدم محترمی هستی و شخصیت جالبی داری.امیدوارم همیشه موفق باشی

خیلی لطف داری ریحانه جون...مرسی از این همه محبتت روی ماهت رو میبوسم و واقعا ممنون که وقت گذاشتی و مطالبم رو خوندی
تو هم همینطور عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد