تجارب یک خواهر عروس!!

 

یکی از ویژگی هایی که در همه ی عروسی هایی که من رفتم مشترک بود اینه که بعدش به یه حس پوچی میرسی!یعنی اینجوری که اولش کلی شوق و ذوق داری که رنگ سایه ی چشمت با رنگ حاشیه ی پرده ی سالن عروسی متناسب باشه ولی بعد از اون سه چهار ساعت میبینی که چقدر بیخود بوده و این همه تلاش کوشش و زحمت و تقلا برای همین؟!...خب یه چیزایی هست که مهم نیست مثل لباس عروس!عروس اگه بره پایین لباس خوابش هم یه فنر بزنه بیاد باز همه میگن آخی الهی...چه عروس ماهی شدی!ولی خب یه چیزایی هم مهمه...

از بهترین راه ها برای اینکه نهلیست نشی گرفتن یه فیلمبردار درست حسابیه در حدی که خیالت راحت باشه از مانیکول انگشت کوچیکه ی پات هم سندی بر جای مونده و فیلم انداخته!!!...

فیلمهای عروسی خواهرم بعد از چهار پنج ماه اومد بیرون...

این فیلمبردارش معروف بود و از اونها که شبی سه چهارتا عروسی کار میکنند و قدر خون باباشون پول میگیرن...با چهار تا دوربین و پرژکتور و... اومد و چند ماه هم که تدوینش طول کشید جوری شد که ما فکر کردیم الان بهمون یه فیلم سینمایی در حد اسکاری تحویل میده!...ولی اصلا" کارش خوب نبود یکی از دوربین هاش که اکثر فیلم هم از همون گرفت بغل باند موزیک فیکس شده بود به خاطر همون فیلم همش ارتعاش داشت...بعد یه قسمتهایی از فیلم که نباید حذف میکرد حذف کرده بود...یه جاهای بیخود زوم میکرد و از مژهی یارو هم فیلم گرفته!!...به آتلیه گفتند و گفت هر جا که مشکل داشت بیاین از یه دوربین دیگه میذاریم به جاش...گفتنش آسونه ولی فکر کن ما این فیلم رو خدا بار دیدیم و ثانیه نوشتیم تا اصلاح کنه!!الان به مرحمت فیلمبردار چشمام یه سری کاملا" سرویس شده و یه حسن دیگه اینکه الان فقط دقیقه بدین بگم  اون لحظه داشت چه اتفاقی میافتاد!!!

البته اصلا" خسته کننده نبودا یعنی هر دفعه با خواهرم یه چیز جدیدی کشف میکردیم مثلا" اون وسط مسطها مچ یکی از دوستای دامادمون که به یکی تو رقص شماره داد گرفتیم!...یا یکی از دوستای دامادمون بود همش از هر طرف میپرید میاومد باهام می رقصید قرار شد به عنوان حق الزحمم اونو کامل از تو فیلم حذف کنند!!!:)) دوستای خواهر دامادمون که با دوست پسرهاشون اومده بودن و خدا میدونه چقدر شیطون بودند و در تلاشی بیهوده ما هی گشتیم ببینیم کدومشون اون وسط بیکاره و دوست پسر خودشه!...

عروسیشونم خیلی شلوغ بود یعنی سالن به ما گفته بود گنجایشش 450 نفره ولی تا 400 تا دعوت کنین اگه یکی مثلا" دست مادرشو گرفت آورد اونجا رو زمین نشینه!ولی ما فکر کردیم مثل همیشه که یه تعدادی نمیان دقیقا" 450 نفر دعوت کردیم!از شانس ما همه بدو بدو از یه هفته قبل دم سالن اومده بودن و زنبیل گذاشته بود!کسی رو زمین نموند ولی دیگه جای نفس کشیدن نبود!!همه ی اونایی هم که اونجا بودن پایه ی رقص بودند یه جاهایی بود میدون رقص انقدر شلوغ شد من که اصل و اساس عروسی بودم!میاومدم مینشستم...

بعد خلاصه همه ی اشکالات رو نوشتند رفتند به آتلیه گفتند...اونم خیلی شرمنده شد گفت حق با شماست و تا اونجا که بشه درست میکنیم و برای اینکه از دلتون در بیاد یه کلیپ اسپرت هم میذارم وسط فیلم!...ریس آتلیه کارش درسته و به خاطر همون هم معروف شده ولی اون کارکنانش همه مبتدین و کاملا" تعصیل!...فکر کن عکاسه اول گفت یه روز بیاین لباس اسپرت بپوشین و با خودتون هم چندتا دیگه بیارین...اوناهم با شلوار جین و بلوزهای اسپرت و تاپ و چمدون و اینها رفتند...بعد به خواهرم گفته باید موهاتو خیس کنی!...بعد به دامادمون گفته لباسهاتو در بیار!بعد شال خواهرمو گذاشته رو شونش!یه جا گفته باید بخوابین کف زمین...بعد رو شکم هم!دیگه آخرش فکر کنم کاملا" اثر قرص هاش تموم شده گفته دامادمون خواهرمو روی پا بلند کنه!!!که اینها دیگه از ترس جونشون از آتلیه متواری شدند!!!

او یک فرشته بود!!

 

این چند شب انقدر عذاب کشیدم که خدا میدونه!!!ولی خب همشون رو گذاشتم به پای اینکه خدا میخواست من کفاره ی گناهامو بدم و الان فکر کنم فقط گناه های دوماه اول تولدم مونده!!!:)))

اولش اینکه سه شب پیش نشسته بودم واسه خودم تلویزیون میدیدم این کنترل هم دستم بود یهویی الکی همینجوری از بیکاری زدم روی تنظیمات رسیور و بعد رفتم قسمت جستجوی blindش!این بیچاره داشت واسه خودش جستجو میکرد من دیگه خسته شدم حسش نبود بمونم...زدم رو exit تا زودتر برم و بعد دیگه نابود شدم!!!یهو رسیور خاموش شد دوباره روشن شد و روی یه صفحه که عکس کره ی زمین داشت فیکس شد!!هر دکمه ای هم میزدم میگفت سرویسی موجود نیست!!یعنی به صورت خودکار همه ی کانالها رو پاک کرده بود!!خلاصه سرتونو درد نیارم اینها رو گفتم که شما یه بار این کارها رو نکنید!!از ساعت 2 شب تا 12 ظهر من هر کاری کردم نشد به خواهرم گفتم اومد و اونم هرکاری کرد نشد...دیگه آخرش گفت بذار بره یه دور بره جستجوی blindش رو کامل کنه...جستجو رو کامل کرد و درست شد!روزه هم گرفته بودم که تا هر کی میخواست دعوام کنه میگفتم من روزه ام ها!!!اذیتم نکنین!!!:))

بعد 2 شب پیش مهمونی بودیم وساعت یک شب برگشتیم خونه دیدیم هیچکدوم کلید نداریم!این که کلید نداشتیم که زیاد مهم نبود میتونستیم بریم و از خواهرم بگیریم ولی مامانم مطمئن بود در حیاط رو کلید کرده و اگه الان همراهش نیست پس روی در گذاشته یادش رفته برداره و وقتی ما رفتیم بعد دزدها اومدن و همه چی رو بردند!ما دیگه مردیم و زنده شدیم تازگی هم خونه ی یکی از فامیلامون رو دزد زده بود همش تصویر به خونه ی خالی و جارو شده میاومد تو ذهنم!خلاصه رفتیم تا دم در خونه ی خواهرم مامانم یهو جای عینکش رو باز کرد دید کلید اونجاست!!!

دیشب هم یه ایل مهمون داشتیم تا دقیقا" 3 شب داشتم با مامانم خونه رو قابل زندگی میکردیم!!!حالا نه اینکه خیلی بچه ی کاریی باشم ها!ببین اوضاع خونه چقدر خراب بود!مامانم هم هی با احساساتم بازی میکرد که من هیچکس رو ندارم کمکم کنه و دوتا دختر بزرگ کردم واسه چی و اینها! دیگه عملگی به معنای کامل کلمه یعنی از یه طرف جمع میکردیم میشستیم پاک میکردیم باز دوباره از پشت مبل زیر صندلی روی فرش...بشقاب و لیوان و میوه و برنج بیرون میاومد!خلاصه تموم شد ولی هنوز هم همه ی تاندونهای دستم درد میکنه! 

بعله...اینجوری شد که دیگه الان من میتونم برم با فرشته ها در بی گناهی مسابقه بذارم!!:))

پروین!

یکی از فامیلامون چند تا رمان برام آورد من هم بی جنبه!خواب و خوراک ندارم دیگه!همش گیر اینهام تا دیشب 6 صبح تموم شد و راحت شدم...

چه فلسفه ای داره که تا میای درس بخونی کل نیازهای حیاتی انسانی میاد جلو چشمت ولی برای رمان خونی نه!من شخصا" اینجوریم که یه 4  5 تا رمان چرت و بدون محتوا هم بدند دستم میتونم واست سه ماه تابستون رو بدون سحری و افطار روزه بگیرم!نمیشه یه بنده خدایی در راه خدا بیاد مطالب درسی رو بریزه تو این رمانها!!؟

شدنش که میشه...مثلا" فکر کن عاشقه به معشوقش میگه:وااااای عزیزم!قربون اون چشمای هترو کروم و تا به تای رنگ به رنگت بشم من!!!!چرا زودتر بهم نگفته بودی هورنر داری؟!!!!...یا مثلا" فردای هانی مون یهو دست شوهره فلج شه زنه میگه عزیزم...من هیچوقت خودمو نمیبخشم تقصیر من بود!از بس بغلت خوابیدم عصب رادیالت فلج شد!!!!بعد شوهره میگه نه عسلم ببین فلجش دو طرفه است!!من میدونم!حتما" رقیب عشقیم منو با سرب مسوم کرده!!!:))

هر سال یکی از دوستای مادرم برای شب قدر دعوتمون میکنه...خونه اش پر آدم میشه شاید بیشتر از صد تا مهمون...بد نیس از خونه موندن و فارسی وان دیدن بهتره ولی خب اینجوریه که از افطار تا ساعت 10 میشینن غیبت میکنن از 10 تا 12 دعا میخونن پاکش میکنن!!!همه جور آدم هستند...دخترا با رکابی و بدنهای برنزه زنهای سن بالا 70 80 ساله میان با 7 قلم آرایش و از سر تا پا طلا!!از اونورهم چادری یه چشمی!من اولین بار وقتی کنکور داشتم رفتم...از اون به بعد اکثرا" میرم...خیلی کار بزرگی میکنه یعنی این زنه تنها همه رو میچرخونه...بعضی ها مدیریت کردن تو خون و ذاتشونه!خونه شون هم داغون میشه ها!من اگه بودم همش حرص میخوردم ای بچه!حلوا رو نریز رو فرش!خانوم زولبیا میخوری ننداز رو زمین!بچه جون کاسه آش رو بچسبون به دهنت چکه نکنه!!!!!...

غروب داشتم رمان میخوندم که نصفه گذاشتمش و رفتیم اونجا...من هی تمرکز میکردم که چی میخوام...خدایا اینو میخوام اونو میخوام!هی وسطش این رمان پروین میاومد جلو چشمم!هی غصه میخوردم که خدایا پروین باید الان چیکار کنه؟!!میبینین آخر این رمانه ختم به خیر شده کار نویسنده اش نبود که...برای دعاهای دیشب منه!!!!:))