یادمه بچه بودم یه سریالی نشون میداد که یه گربه ای روزنامه ی فردا رو برای یکی میبرد و اون باید میرفت حوادث بد آینده رو متوقف میکرد...واقعا" فهمیدن آینده مخصوصا" اگه قسمتهای بدش باشه یه مصیبته!ما خوابهامون خانوادگی درست درمیاد و تعبیر هم نداره...یعنی اینجوری که مامانم مثلا" یه مداد هم رو فرش تو خواب ببینه همون مداد رو فرش در دنیای واقع هم روئیت میشه...خوابهای من به اون صورت با جزئیات نیست ولی معمولا" همون احساس و کلیات وقایعی که میبینم برام پیش میاد و اکثرا" هم بعد اینکه اتفاق میافته میبینم چقدر شبیه خوابم بود!
دیشب خواب دیدم یه بیماری مسری و کشنده ی تنفسی گرفتم!یه بیماری که به خاطرش همه مجبور بودند ازم دور بمونند و روی صورتم هم با یه چیزی پوشونده بودند که همه جا رو تار میدیدم و به سختی نفس میکشیدم...
شاید اگه خواب میدیم امتحانم رو افتادم خیلی بیشتر ناراحت میشدم...زیاد از مردن نمیترسم مخصوصا" اگه یه مرگ آروم و بی درد باشه! چه بسا الان بمیرم با وساطت دوستان و آشنایان بتونم دم در بهشت وایسم و اون تو رو نگا کنم!شاید 50 سال دیگه با این روند تصاعدی گناه کردنم یه جاهایی بغل استالین و هیتلر باشم!
ولی خب برمیگردم و نگاه میکنم هیچی از زندگیم نفهمیدم یعنی بمیرم یه جوونمرگ به معنای کامل کلمه میشم!!این همه سال من تلاش کردم و زحمت کشیدم وبدبختی کشیدم و گاز زدم همش پوست سیب بود و تازه همه ی پوستش هم نکندم!...ولی خب دست منم نیست نمیتونم بهش تسریع ببخشم باید بذارم روند زندگیم طی بشه تا بتونم به آرزوم و قسمتهای جذاب زندگیم برسم!بچه بودم آرزوم این بود که فضا نورد شم و بعد فهمیدم تو ایران همچین چیزی نداریم و شاید اگه کرم و موش و سوسک میشدم یه شانسی داشتم!الان که بزرگ شدم و مثلا" خیلی عاقل و بالغ شدم میخوام تا یه سنی و یه جایی کار کنم و شدیــــدا" پولدار شم و بعدش بخورم و بخوابم و برم دور دنیا رو بگردم!
شایدم تو بیمارستان یه اتفاقی شبیه این بیافته به خاطر همون این خوابو دیده باشم...
ولی اینهمه مردم ما ادعای دین و ایمان دارند هنوز نمیدونن مرگ دست خداست و یه چیزایی توی تقدیر آدمها ثبت شده و دست کسی نیست!مد شده تا یکی بمیره مردم هفت تیر بردارن برن پزشک معالجش رو بکشن؟!!!!وای من فکر کنم در آینده زیاد ادم بکشم باید از الان به فکر یه جلیقه ی ضد گلوله باشم!:))
وای بچه ها ممنون از اینهمه آرزوهای خوبتون!همه چیز عالی بود کوه به معنای کامل کلمه...فقط پرچم نداشتم بزنم سر قله!!یه کوه با شیب خیلی زیاد... کلی درخت چند صد ساله و قطور... یه رودخونه با صدای فوق العاده که این فصل کم اب شده بود و البته حیوانات وحشی و درنده!:))خب حقیقتش ما فقط علامتهاشون رو دیدیم!!!چند جا زمین کنده بود که میگفتند محدوده ی گرازهاست...روی درختها هم کنده بود که میگفتند یه جورعلامت خرسهاست و یه عالمه خار جوجه تیغی روی زمین بود که نمیدونم جزو حیوونهای وحشی حساب میشه یا نه!یکی از خارهاش هم یادگاری برداشتم!...
شبش بیشتر از دو ساعت نخوابیدم ولی کل راه بیدار بودم و پلک هم نمیزدم تا علفی کنار جاده نباشه که من نبینم و ذوق نکنم!
تا یه جایی از کوه رو با ماشین میشد رفت و بقیه اش پیاده روی بود...حدود سه ساعت راه بود که موقع رفتن از توی بستر رودخونه که سنگی بود میرفتیم و برگشت از یه مسیر دیگه اومدیم...گاهی خیلی خطرناک میشد و بعضی سنگها شل بودند و یا روشون خزه داشت و سر بودند و افتادن روی سنگ هم دیگه مصیبت عظمی بود که هم ضایع میشدی و هم به شدت مصدوم!...گاهی فقط اندازه ی یه جای پا برای رفتن بود و زیرش دره...کلا" خیلی سخت بود!!حالا فکر نکنید من چون فاتحش بودم از کوهم تعریف میکنم ها!نه...سخت بود بابا جان!
دوبار هم آتیش روشن کردیم و به غیر بهداشتی ترین حالت ممکن با آب رودخونه و یک کتری دود گرفته ی زاغارت چایی درست کردیم!
هیچکس رو نمیشناختم ولی بچه های گروه خیلی خوب و فهمیده بودند و اصلا" احساس غریبی نمیکردم...مخصوصا" اون مسئولها و اعضای اصلی...از بچه های دبستانی تا هشتاد ساله داشتیم...یه کار تیمی واقعی که من خیلی خوشم میومد و تو این دوره زمونه و دور و برم کمتر دیدیم...همه به هم کمک میکردند و سنگهای بزرگ و چوبها رو از راه جمع میکردند...هر وقت هم که مسیر سخت میشد و ارتفاع تا پایین دره زیاد میشد شعر میخوندند که کسی نترسه و هواسمون پرت شه!!
جالب بود کلی بازی کردند پانتومیم و یه بازی که اسمشو نمیدونم با کمربند ...یه بازی بود که اسم میگفتیم و هرکی با آخرین حرف اون اسم باید اسم بعدی رو میگفت منم که خدای شانس همیشه الف بهم میخورد!!آخی...یه بچه کلاس سوم بود که توی مسیر جلوی من میرفت اسمهای عجیب غریب میگفت کمکم کنه!...آخرش رفتیم نشستیم تو اتوبوس که همون بچهه با مامانش اومد دم در اتوبوس مامانش صدام کرد که میدونی به من میگه شما رو دوست داره روش نمیشه بیاد ازت خدافظی کنه! واااای انقدر دلم واسش کباب شد!دواطلبانه حاضر بودم برم تو فریزر تا بزرگ شه!!!باهاش دست دادم و خدافظی کردم گفت هفته ی بعد میای؟!همه میخندیدند و میگفتند علی پس ما چی؟!!با ما خدافظی نمیکنی!!؟بیچاره رفت تا ته اتوبوس و با همه دست داد!:))
کلا" با اینکه زانوهام از بس سابیده شد حس میکنم یه دو سه سانتی آب رفتم و با اینکه تا دیروز ناخونهای پام انقدر درد میکرد که همش چک میکرد نیافتاده باشه!با اینکه از وقتی اومدم همش خوابم و نمیدونم چرا...شاید پشه ی تسه تسه داشته!...باز هم دوست دارم برم...خیلی رو روحیه ی آدم اثر داره یه انرژی فوق تصوری به آدم میده!
باید برم چوب کوهنوردی و از اون کوله پشتی غولی ها بخرم و قرار شد منم از این به بعد جاهای قشنگ ببرن ولی خب ایندفعه واقعا" رفتنم دست خودم نبود...نمیدونم چجوری همه چی یهو جور شد و رفتیم اون بالا و تازه هممون فهمیدیم یه امامزاده اونجاست...هیچکس نمیدونست انقدر مقبره اش ساده و مظلومانه بود که من باورم نمیشد...یه کلبه ی چوبی قدیمی که روش چندتا عکس زده بودند و یه پارچه ی سبز روی مقبره...