بهار خوشمزه

راس میگن آدمهای تپل لذت خوردن رو بیشتر میفهمند...من الان در وزنی رفتم که دقیقا از لقمه لقمه ی غذا های زندگیم لذت میبرم!با اینکه کلی حرص خوردم این چند روزه یه کیلو هم تکون نخوردم!...میدونین کتاب کتابخونم گم شده بود!!!بس که ته نظم و انظباتم آخه!وای نمیدونین چه حس بدیه حالا از اون آبروریزیش گذشته گرون هم بود!هی میخواستم یادم بیاد نمیشد که!انقدر فکر کردم کجاست شبها خواب میدیدم...دیگه بن کتابم هم گذاشتم کنار که بگیرمش...تا یهویی گفتم نکنه قاطی بقیه ی کتابها دادمش به یه کتابخونه ی دیگه!!...امروز پرسیدم...داده بودم!:|...اونهام گیجتر گرفته بودند ازم!!...کلی ذوق کردم دیدم اونجاست گرچه باید پنج تومن جریمه ی تاخیر بدم براش ولی بازم خوبه !!گذاشتمش برای آخر درسم حالا!فکر کنم با این تورم اون موقع ارزش پنج هزار تومن میشه پنجاه تومن حتما"!!!

آخ بهارم با این میوه هاش!...حس خوب دارم...خونه بوی کیک مامانمو گرفته رو میزم هم یه ظرف آلوچه سبز ترش و آبداره...روی کمدم هم همش یه بسته چیپسه برای وقتایی که احساس پوچی میگیرم دراماتیک جواب میده...تازگی ها نمیدونم چرا وقتی غذا دورمه احساس امنیت میکنم!:))

اینترنت پر سرعتم به حول و قوه ی الهی تموم شد تازه کلی حجم خریدم ریختم تو شکمشها...اصلا" نمیدونم چی دانلود کردم حجمش چقدر بود کجا رفت...ولی خب اینترنت کم سرعت خوراکه وبلاگ بازیه!!اینکه هی حرص بخوری و ناخون بجویی تا آخرش یه وبلاگ بالا بیاد و بتونی بخونیش...حداکثر کاریه که میشه با این سرعت کرد...

فعلا" نمیخوام تمدید کنم اینترنتمو تا این امتحان کوفتیم تموم شه...یه امتحان سخت دارم که باور نمیشه هنو هیچی نخوندمش!کلی عذاب وجدان بیخ گلومو گرفته...نمیدونم عاقبتم چی میشه!صبحها رو دوست دارم صبحها که پا میشم میگم آررره امروز دیگه میترکونمش و همشو میخونم!ولی نمیشه که...باز چشامو بستم باز کردم شب شد!

 

 

ps:ممنونم از این همه محبتتون یه دنیااااا خوشحال میشدم با هر کدوم از نظرهای پر محبتتون...واقعا انرژی وبلاگ نویسیم از پیدا کردن دوستای خوبی مثل شماست...مرسی دوستتون دارم همه ی شمایی که میاین و با خوندن مطلبم احساسمو باهام شریک میشیم...

بزرگ شدن غم انگیز نیست!؟  

هر روز بزرگتر و پیر تر میشیم ولی همه ی غم و غصه اش میمونه برای روز تولد...بچگی هام یه تصور ایده آلی از یه آدم نوزده بیست ساله داشتم ولی الان که بیست و چهار سالم هم شده میبینم هیچی عوض نشدم یا شایدم انقدر کند عوض شدم که خودم هم نفهمیدم...شایدم یه روز ژنجاه سالم شه و باز ببینم کامل نیستم!خب البته با شیش سالگیم شاید فرق کنم ولی نمیدونم چرا احساسم میگه همون شونزده سالگی موندم!!!:))این هفته تولدم بود...تا حالا شده انقدر بخندید که احساس پوچی بهتون دست بده!من همونقدر خندیدم!خیلی خوش گذشت...همش داشتم سورپرایز میشدم چون حقیقتش اصلا" از اطرافیانم انتظار این همه محبت نداشتم!!ظهر میخواستم برم خونه یکی بچه ها گفت میای با هم بریم آموزش؟!منم رفتم... بغل آموزش بیمارستان ما آمفی تئاتره رسیدیم  یکی از بچه ها در باز کرد گفت بیا میخوایم در مورد یه چیزی صحبت کنیم!بعد من با این همه آی کیو بالام باز نفهمیدم همش نقشه است!یعنی اصلا" حواسم به تولدم نبود!بعد رفتم تو یهو همه بغلم کردند و کیک و شمع و کادو و اینها!بعد هم انقدر جیغ جیغ کردیم که همه بیمارستان فهمیدند تولدمه و همه تبریک میگفتند بهم!

اومدم خونه خوابیدم غروب پا شدم دیدم خواهرم برام کیک آورده بعد دوباره جشن گرفتیم همینجوری خونوادگی...بعد هم رفتم فیض بوک و کلی خوچحال شدم و هی الکی ذوق کردم همه بهم تبریک گفتند!من تا قبل دیروز نمیدونستم اینقدر خوچحال میشه اون آدم!اکثرا" خودم هم به هیچکی تبریک نمی گفتم ولی با اینکه آدم میدونه همشو فیض بوک یادآوری کرده و هیچکی یادش نیست بازم خیلی حس محبوبیت به آدم دست میده!

دوبار شمع فوت کردم ولی نمیدونستم چی دعا کنم یعنی شوک بودم اصلا به ذهنم اون لحظه هیچی نمیرسید!فقط گفتم خوشبختی!میدونین گاهی میترسم دعا کنم میترسم یه چیزی بخوام که بعد که بدست بیارم از خواستم پشیمون شم...آرزوی تولدمو میسپرمش به خدا که میدونه یه جوری خوشحالم کنه که تا چند روز تو شوک باشم باز!

یه پا دزد شدیم واسه خودمون!پارسال یکی از دوستام بهم جزوه های پارسیان قاچاق داد یعنی فوتو کردیم با عدم رضایت شخصی و شرعی و قانونی!خیلی بده میدونم ولی وقتی دزدی دسته جمعی میکنیم خیلی بار گناه کمتر احساس میشه!مثلا" امروز هم مسئول کتاب خونه نبود یکی از بچه کتاب رو بدون کارت برداشت...ولی قول شرف داد میاره میذاره سر جاش ها!ما هم همدردی کردیم باهاش آخه میدونین نیاز داشت به کتابه!

خلاصه داشتم میگفتم...بعدها فهمیدم جزوه ها رو از یکی از فتوکپی ها میگیره...خواهرم شیرم کرد که تو خیلی زرنگی برو ازش جزوه ی دکتر کرمی هم بگیر!خواهرم اینجوریه!کلا" همش آویزونه من و مامانم اینهاس خودش هیچکاری نمیکنه که!من ولی اینجوری نیستم خیلی خوبترم حالا نه چون خودمم میگمها!!:))از وابستگی احساس بدی بهم دست میده...همه ی خوشی زندگیم به مستقل بودنمه...رفتم با فتوکپیه دوست شدم آخه به هرکی نمیگه ولی یکم هیزه...گفت الان دستم نیست باید از بچه ها بگیرم بعدم شماره ام رو گرفت که زنگ بزنه خبر بده!انگار سازمان سیاس!چهارتا جزوه میخوای بدی حالا!...خلاصه گفت شنبه بیا ظهر هلک هلک از بیمارستان خسته مونده رفتم جزوه هاش رو بگیرم گفت تموم نشده نشستم یه ساعت تا کارش تموم شه!

همون یه ساعت کلی از بچه های دانشگاهمونو دیدم!فهمیدم همه ملت دزدن ما خبر نداریم!پس این موسسه ها پول از کجا در میارن بیچاره ها!...یکی از اینترنهامون هم که تازه تموم کرده بود دیدم خیلی خوشحالیدم فکر نمیکردم دیگه ببینمش بچه ی خوبی بود...ولی  میگفت واسه پایان نامه اش گرفتاره که وقت نمیدن و اینها من باز استرس گرفتم آخه بیشتر بچه هامون گرفتن ولی من هنوز حسش نیومده!...از اون همه جزوه پنج تاشو هم بیشتر فتو نکرد گفت فردا میتونین بیاین!فکر کرده من بیکارم هر روز پاشم برم دوساعت بشینم اونجا!منم گفتم نمیتونم باشه به اسمم تا یه بار که مسیرم خورد!...

بعدم اومدم خوابم برد تا هفت پاشدم دیدم هنوز روزه خیلی خوشحالیدم باز!...میدونین من عاشق آفتابم شایدم زندگی قبلیم یه درخت بودم!اصلا" نور میخوره بهم زنده میشم...تازه هوا خوب شده خیلی خوابم کمتر شده زمستونا زیر پتو بغل شوفاژ میشد یه شبانه روز خوابید...بیمارستان هم خبری نیست اگه کمتر میام به خاطر دور روتین شدید موجود در بخشه!فعلا" مشکل بزرگم بعد از اون دو هفته ی عید صبح شش بیدار شدنه...کی پس عادت میکنم!؟